زندگی

این مال 30 دی 87

امروز باز هم امشب شد و امشب دوباره باز هم لیست سیاه بلند تر می شود.

امروز باز هم...

باز هم نمی دانم چه بگویم.

نه مثل م. تیغ و خون نمی خواهم.

من امروز از خدا می خواهم

مرا

بدون

تیغ

مرا بدون

خون،

دست عزرائیل بسپارد.

امروز از خدا می خواهم صفحه های سفیدی که با خودکارم آبی می شوند،

دیگر آبی نشوند؛

قرمز هم نباید بشوند.

سفید بمانند و همیشه سفید.

آخر...

نمی دانم این توفیق اجباری کی صلب می شود.

کی محور های عمودی مختصات برای همیشه افقی می شوند؟

زندگی نه هدیه است و نه تنبیه.

من قبل از زندگی کاری نکردم.

نباید تشویق و تنبیه شوم.

پس این توفیق اجباری چیست؟

چه سرد وبی روح است.

امروز شاید آخرین امید من هم از خدا خواسته ی مرا بخواهد.

او آخرین امید من است.

اوی من...!

آخر چه کسی؟ تا کی هر شب بخوابم و بیدار شوم؟

این توفیق اجباری کی صلب می شود؟

من که شب و تخت را دوست ندارم.

من که دوست ندارم کس دیگر را بدبخت کنم.

بگذار او راحت باشد.

کسی از او نمی پرسد :"هستی می خواهی؟"

حالا من به او لطف می کنم،

اگر نیاید بهتر است.

اگر نیاید پدر راحت تر است.

اگر نیاید خانه سکوت ممتد خواهد داشت؛

نه صدای جیغ،

نه صدای فریاد پدر...

نه شب،سکوت گریه ی مادر.

صدای ساکت گریه اعصابم را را بیشتر از فریادهای او خورد می کند.

من نه فریاد می خواهم نه گریه.

من میخواهم زندگی نکنم.

شاید تن پست ما لایق این توفیق اجباری نیست.

حتی آن قدر ترسو هستم که جرأت تمام کردنش را ندارم.

هر بار تصمیم می گیرم:

می سوزد،همه جا را قرمز می کند،باز هم می سوزد.

امّا باز هم

داغ ِ داغ

است!

خدایا پس کی این توفیق اجباری را از تن بی لیاقت من می گیری؟

خدایا حداقل بگذار من نباشم و چند نفر دیگر باشند.

مرا ببین آن قدر نا امید که چشمانم را برای ندیدن هم باز نمی کنم.

من پشیمانم.

من نخواسته بودم زندگی کنم.

تلخ است:

می سوزد،قرمز می کند،امّا داغ می ماند.

پس کی؟

کی؟ کی؟

کی می سوزد و قرمز می کند،نمی سوزد و قرمز می کند سرد می ماند...؟

پس کی...؟

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی جون دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 14:29

باحال بود!D=

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد