این جانب سارق حمایت این مطالبو از پری خودمون سرقتیدم

 

گودبای پارتی!

از سر جلسه که بیرون اومدیم کلی خوشحال و ناراحت بودیم؛ از شر درس خوندن!! راحت شده بودیم و هرچی با ملیحه بحث کردیم حاضر نشد یه هفته تعطیلمون کنه! فقط تا شنبه تعطیل شدیم

در نمازخونه رو با این خیال خوش که مثل همیشه هیشکی نیست و فقط خودمونیم با یه حرکتی تو مایه های قوم تاتار باز کردیم که چشمتون روز بد نبینه جماعتی مثل سیخ کباب رو زمین ردیف و بدتر از ما خروپف ها هوا!

مونده بودیم این چه وضعیه و امروز چرا اینجوریه که غزال گفت:

_ کوفت! مگه در طویله باز کردی؟

سارا: تا الان که فکر می کردم در نمازخونه س؛ الان نظرم عوض شد

...

جواب نداد؛ خوابش برده بود!

محل ندادیم و ما هم ولو شده بودیم که صدای گوشی سارا(یه سارای دیگه! نصف بچه های مدرسه اسمشون ساراس!) دراومد!

_ خفه کن اونو!

_ مهشیده بابا! سوال 4 و 15 و 16 رو می خواد

_ طیب بگو

_ نه من چرند نوشتم پری تو بگو

_ من خوابم

_ بیدار شو! گناه داره سر جلسه

_ بترکی! بنویس...

دوباره ولو شده بودیم که دوباره...

_ باز چی میگه؟!

_ 9 و 11 و 14 رو هم می خواد

_ بهش بگو به روح اعتقاد داره؟!

غزال: پری زود بود اینو بگی! سر امتحان عربی بچه ها اول 13 نمره رو بهم s دادن! بعد شروع کردن!

_ جدی؟ خب باشه بنویس... تمومه دیگه؟ میشه بخوابیم؟

_ حالا فعلا بخواب تا بگم بهت

چادر طیب رو شوت کردم اونور که بذارم زیر سرم که یه چیزی گفت گرومب! چادرشو ورداشتم یه گوشی ازش افتاد بیرون

_ اِ! طیب این گوشی کیه؟!

_ صبح گوشی خودمو پیدا نکردم مال خواهرم رو آوردم

_ احیانا بهش گفتی دیگه؟

_ نه دیگه، بیدار شد می بینه گوشیش نیست خودش می فهمه دیگه

در نمازخونه دوباره چارتاق باز شد...

_ رومینا؟!

_ اِ شماها اینجا چی کار می کنین؟

_ بیخیال بیا این ور ، اون ور جا نیست.

_ نه.. چیزه... می دونی من خوابم نمیاد!

_ خوابت نمیاد یا از این سوسکه می ترسی؟

_ الان که اومدم این سوسکه رو کردم تو حلقت بهت میگم کی می ترسه پری!

غزال: پری رو ولش کن! بیا بکنش تو حلق من!

_ غزال میاما!

_ باشه. تو فقط این سوسکه رو با دست بلرش دار بیار بذارش تو دهن من!

_ حالا چون انقدر اصرار می کنی فقط میندازمش روت

_ هرکاری می خوای بکن! فقط برش دار!

رومینا همچین ژست گرفته بود کنار جنازه ی این سوسک بدبخت که انگار وزنه ی 200 کیلویی بود! یه خورده نگاش کرد

_ نه خوب غزال کثیفه ها!

_ عیب نداره تو برش دار!

_  نه خب ایندفعه رو بهت رحم می کنم

_ ولی من رحم نمی کنم

پاشد رفت سوسکه رو برداره که رومینا گرخید بیرون و دیگه آفتابیش نشد!

ما هم کلی دیپرس ولو بودیم و خودمونم نمی دونیم چه مون بود که به طیب گفتم پاشیم بریم یه چیزی بخوریم که حالمون بیاد سرجاش!

هنوز از دهنم در نیومده بود که 6 نفر به خط شدن!

_ نگفتم من میخوام مهمون کنم که چتراتون وا شد!

_ اِ پس چیکار کنیم؟

_ طیب مهمون می کنه!

_ چی میگی من پول ندارم!

_ طیب چرت و پرت نگو می زنم لهت می کنما! تو پول نداری؟

_

همینجور درگیر بودیم که مهشید اومد؛ ما هم که دنبال گردنبند فوری آویزون شدیم که یالا امتحانا تموم شده باید مهمونمون کنی!

اونم خیلی مظلوم!!! گفت باشه بریم

خلاصه 6 نفری(من و طیب و سارا و اون سارا و غزال و مهشید)به خط شدیم!

داشتیم از کوچه ی مدرسه میومدیم بیرون که مهشید گفت: من هوس آیس پک کردم!

ما هم که از خدا خواسته! سارا پرید تو مدرسه که به بچه ها بگه ما با سرویس نمیایم. خلاصه راه افتنادیم همین شکلی پیاده بریم تا تجریش! از اونجایی که بچه های ما اصلا علاف نیستن!!! ما که اصلا نصف بچه های مدرسه رو تجریش ندیدیم

خلاصه رفتیم گودبای پارتی امتحانا رو گرفتیم و دیگه خواستیم برگردیم خونه که طیب گفت:

_ من می خوام برم شهر ری

_ چه خبره اونجا؟

_ کارگاه علوم فرزانگانه

_ پس، فردا خونه ی شما

_ باشه تا فردا

خلاصه من و سارا کلی خوشحال رفتیم سوار اتوبوس شدیم که بریم پارک وی، پارک وی که پیاده شدیم باید می رفتیم اونور خیابون

_ سارا باید بریم اونور

_ خب چه طور بریم؟

_ مگه خیابون به این گندگیو نمی بینی؟

_ می بینم! احمق جون این همه ماشینو نمی بینی؟

_ چرا ولی اینجا عادیه که ملت وسط خیابون پیاده روی کنن!

_ آره! نیست اینجا شانزه لیزه س!

_ راست می گی شانزه لیزه نیست! میذارتش جیب بغلش

_ چرت نگو پری!

_ جون تو! پارسال من و طیب و مهشید کاملا واسه شون جا انداختیم که خیابون جای پیاه رویه

_ من که باورم نمیشه! الان بریم این وسط همه ماشینا بوق می زنن!

_ باشه بیا ببین

خلاصه خیلی خوشحال و با آرامش هرچه تمام تر رد شدیم(عرض خیابون رو هم در نظر بگیرین) و یه ماشینم بوق نزد هیچ، تازه خودشون خیلی خوشکل واسه مون راه باز می کردن سارا فکش افتاده بود و داشت سوت می زد

خلاصه خواستیم بریم سوار اتوبوس شیم که دیدیم یه سری نرده مزاحم راهمونن!

_ پری چی کار کنیم اینو؟

_ از روشون می پریم

و خودم پریدم اونور؛ سارا هم پرید! ملت هم که رد می شدن همینجور داشتن قل می خوردن و ما هم اصلا به روی مبارکمون نیاوردیم که دقیقا یه متر اونور تر جایی که ما پریده بودیم نرده نبود 

رفتیم سوار اتوبوس شدیم، مردم یه جوری نگامون می کردن انگار تا حالا آدم ندیدن!

ما هم مونده بودیم اینا چرا اینجوری نگامون می کنن ما که کار غیر عادی ای نکرده بودیم، کرده بودیم؟!

نوشته شده در سه شنبه 29 دی1388ساعت 13:8 توسط من| آرشیو بروبچه ها |
نظرات 2 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 11:12 http://iran.forum.st

سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جای شما توی جمع ما خیلی خالیه

دهان پاره یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 11:13 http://dahanpare.blogsky.com/

عزیزم شما کار درست رو انجام دادین این مردم خیلی سال که آدم ندیدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد