!!!!

ـ می بینی دنیا چه کوچیک شده؟ 

- آره والا می بینی ؟ 

-به خدا 

آقا جون نمی دونم بگم ما چه بد بختیم یا باید بگم ما چه خوش بختیم یا...یا اصلا هرچی . 

راسش قضیه اینه که این چند روز تعطیلات گفتیم کجا بریم کجا نریم نهایتا تصمیم این شد که بریم کیش . خانواده با هم خوش و خرم با کشتی و هواپیما خودمونو رسوندیم کیش و از اون جا که هتل داریوش واشه لاک پشت منم جا نداشت چه برسه به خودم پاشدیم رفتیم هتل پارسیان این مادر گرام بنده شرایطشون در کیش از سه حالت خارج نبود یا تو مرکز خرید یا در حال غذا خوردن یا خواب بودن ما هم که تابع ۴ نفری راه می افتادیم دنبالش تا همه ی مرکز خریدارو از بالا تا پایین بگرده ... 

من و برادر گرام داشتیم خیلی خوش حال راه می رفتیم و تو پاساژ جفتک می انداختیم یه دفعه یه کی رو دیدم (آره دقیقا)گرخیدم البته اوشون لبخند ملیحی لطف فرمودن ولی من خشک شده بودم 

خطاب به سینا: 

- سینا می دونی این پسره که سفید پوشیده بود کی بود؟ 

- بذا حدس بزنم ....  brad pit 

- نه 

- خوب سیروس گرجستانی . 

- نه 

- آرمین سنقری ؟ 

-نههههههههههههههههه 

- خوب خودت بنال کی بود دیگه 

-یاسر... 

آقایون خانوما بقیه اش بدون شرحه خودتون می تونید راجع بهش فکر کنید

تولد

من نمی دانم اما می گویند نوزده سال پیش همین روز ها بود که پا گذاشتی در این دنیا و من فکر می کنم که این تنها برای این بود که نوزده سال بعد یعنی امروز من بگویم : 

میلادت مبارک 

و یاد هدیه ی پارسال بیفتم که نمی دانم آن هدیه که از آن ور زمین آمد الان کجاست؟ 

من می خواستم هرچه در این دنیا مورد علاقه ات است مال تو باشد اما مثل این که تو این را برای من نخواستی. 

دوباره خدا را به آرزویش می رسانم و می گویم :  

میلادت مبارک

بازم آرمین سنقری


چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1383
باز هم از توفیق

چند دو بیتی:

 

می‌بری ای صنم به چتر پناه

بیم داری از آنکه تر گردی

تو لطیفی مترس از باران

چو شوی تر، لطیف تر گردی!

 

بر پای خود آن دلبر بنمود چو مینی‌ژوپ

پیدا شد و افشا شد، رازش همه از پرده

اندر پی او دیدم صد ها نفر و گفتم

خانم عوض دامن جنجال به پا کرده!

 

عید آمد و وقت بوسه، آن ماه جبین

خواهد به بهای بوسه از ما دل و دین

از ما به رییس شهرداری بر گوی

خوبست که نرخ بوسه گردد تعیین!

 

توئی که گشته گل و سبزه و شکوفه غلامت

تویی که می‌دهد از آسمان سپیده سلامت

خوش آنکه قطع کنی صحبت مرا و سپس

دهی دو بوسه و گویی: شکر میان کلامت! - صلاحی

 

زان پیش که در غمت ز جان سیر شوم

یا از غم و درد  هجر دلگیر شوم

یک بوسه به من بده ز لعل نمکین

تا با نمک لبت نمک گیر شوم! – صلاحی

 

امشب چو محیط رقص پر شور شود

ما را به هم اتصال آغوش شود

تا آنکه من و تو هر دو روشن گردیم

خواهم ز خدا که برق خاموش شود

 

قربان بروم آن لب خندانت را

و آن حالت دلفریب چشمانت را

بگذار که عاشق گریبان چاکت

پایین بکشد زیپ گریبانت را! – صلاحی

 

"در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش‌"

ناگه ز یکی کوزه برآمد : آخ جون ...

وقتی که نشست یار سیمین‌تن روش! - صلاحی

داستان جالبیه

شنبه 5 مهر ماه سال 1382
بیخ

به نام خدا

" بیخ "

 

یک روز بحران بیخ پیدا کرد ، بیخ ناجوری هم پیدا کرد و از بخت بد یک جای هم بیخ پیداکرد که نمی توانست راحت به هرکسی بگوید فلان جایم بیخ پیداکرده ام ! خلاصه هرچه نشست و فکر کرد به راه حل خوبی نرسید و دست آخر تصمیم گرفت برود پیش آقای او و از او کمک بخواهد ....

* * *

آقای او گفت : این جوری که نمی شود که ... باید ببینم ، هر بیخی یک خصوصیتهای مخصوص خودش دارد ، تا بیخ شما را نبینم نمی توانم نظر بدهم ...

آقای بحران درحالی که تا آخر سرخ شده بود جواب داد: آخه چیزه ... راستش را بخواهی ... یک جای بیخ در آورده ام که ... گلاب به رویتان ، بی خیال...

آقای او گفت : ای بابا... از قدیم گفته اند " بیخ شناس " و " بحران شناس " محرم هستند ... اگر بخواهی ادا و اصول در بیاوری که نمی توانم برایت کاری کنم که....

آقای بحران کمی فکر کرد بعد یک ذره بیشتر سرخ شد و تن و بدنش به لرزش افتاد و دست آخر هم با لحن خیلی ملتمسانه ای گفت : نه .. بی خیال...

او دیگر داشت حوصله اش سر می رفت بنابراین گفت : ببین ، اصلا ول می کنم می روم ها... خودت می مانی و بیخت و حرف مردم... دیگر خود دانی....

و برگشت که برود.

بحران که همیشه عادت داشت بقیه را تحت فشار بگذارد برای اولین بار احساس می کرد خودش تحت فشار قرار گرفته است . آدم وقتی تحت فشار قرار می گیرد قاطی – پاتی می کند چه برسد به بحرانی که تحت فشار باشد.

بنابراین با همان لحن ملتمسانه اش فریاد زد : نه... باشد ... نرو بیا... منتها ... نه ... برو.... کمک.... وای.....ببین ... چیزه... نه... برو ... نه.... بیا...

آقای او دلش برای بحران سوخت ، برگشت و گفت : خوب باشد ... یک کاری می کنیم .... ا....ببنین ، می توانی خودت جلوی این آینه بایستی، آن بیخ لامذهب را نگاه کنی و به سوالات من ، که می روم آن گوشه می ایستم ، جواب بدهی....؟

بحران کمی آرام شد ، اما پرسید : از کجا بدانم نگاه نمی کنی....

او دیگر داشت دیوانه می شد ، همچین انگار آنجای بحران که بیخ در آورده بود چه جای خاصی بود و بقیه هم فاقد آن بودند که این همه ادا و اصول در می آورد ، با عصبانیت فریاد زد : می روم زیر این پتو...خوب است ؟!

بحران هم جواب داد : آره...خیلی خوب است ، من هم می ایستم رویت تا نتوانی بیرون بیایی !  

خلاصه او رفت زیر پتو و بحران هم یک جوری ایستاد که هم روی آقای او باشد و هم بتواند بیخش را توی آینه ببیند...

او پرسید : خوب ... چه رنگی است ؟

بحران جواب داد: رنگ پوستم است ...

او پرسید : خوب پوستت چه رنگی است ؟

بحران با عصبانیت یک  مشت محکم زد روی پتو و گفت : به تو چه بی تربیت .....!

او یک ناله ای کرد و دوباره پرسید : حالا دقیقا کجا در آمده؟

بحران جواب داد : .... همان طرفهای ... چیز ... اینجا ... ولش کن به این سوال جواب نمی دهم ، یکی دیگر بپرس!

آقای او این بار گفت : ببین یا این سوال را جواب میدهی یا دیگر من نیستم .... بگو ببینم چه شکلی است ، مخروطی است یا استوانه ای...

بحران یکمی صبر کرد و بعد کمی من و من کرد و آخر هم پرسید : استوانه کدام بود ... همان که بالایش گرد بود....؟

او دیگر حسابی عصبانی شد بنابراین یکهو بلند شد و بحران را زد زمین و رفت بالای سرش ایستاد ، دست های بحران را هم گرفت بالا تا بیخ را ببیند...

او تا آن موقع بیخ به این جالبی ندیده بود برای همین هم فریاد زد : " وای ... چه بیخ خوشگلی..." و انگشتش را برای امتحان زد روی بیخ....

بحران یک فریاد گوش خراش کشید که جگر آدم را حسابی کباب می کرد ....

* * *

دو دقیقه بعد بیخ بحران دو تا شده بود و بعلاوه آقای او هم ، گلاب به رویتان ، همان جایش یک بیخ در آورده بود به این گندگی...

 

پایان!

نقل شده از وبلاگ آرمین سنقری

شنبه 30 خرداد ماه سال 1388
پیروزی مردم!

چهار سال پیش، شب سوم تیر، منزل یکی از دوستان بودیم... ما ملتهب بودیم و نگران، می گفتیم پیروزی این آقا موجب بدبختی ما است، ترسیده بودیم، کاری هم از دستمان بر نمی آمد. یادم می آید که میزبان، پدر دوستم، آرام نشسته بود کناری و نگاهمان میکرد، آخر هم گفت: شاید این پیروزی مردم باشد ... چرا این همه نگران و پریشانید ... برداشت عجیبی بود ...

بیایید ببینیم امروز چه داریم:

انتخابات 88 برگزار شده است، همین خانواده دوستم، که حتی به خاتمی هم رای نداده بودند، پای صندوق رفتند و رای دادند. اما نتایجی غیر قابل باوری از صندوق بیرون آمده و حالا هم همه جا ریخته به هم...

چه چیزی عاید ما شده است؟

شنبه که گیر کرده بودم توی ترافیک و آن اتوبوس سوخته را سر تخت طاووس دیدم، گفتم چه فایده، یکی دو روزه جمعش میکنند، مثل 18 تیر.

اما این داستان تا امروز کش آمده است. آرام آرام مردم همدیگر را پیدا کرده اند، با هم هماهنگی میکنند، تجمع میلیونی برگزار میکنند و آنقدر زیادند که نیرو های سرکوبگر زورشان به کنترل اوضاع نمیرسد. یواش یواش سیستم اعتراضات را میشنود، عکس العمل نشان میدهد و برخی از جاهای سیستم هم در ضمن سعی میکنند که ما را تحریک نکنند.

کاری با سردمداران قضیه ندارم، آنها بی شک اگر از بطن سیستم نبودند، داستان را تا اینجا نمیتوانستند مدیریت کنند...

کاری هم با آینده ماجرا ندارم، قابل تصور است برای من که چند روز دیگر، سردمداران این قضیه امتیاز دندانگیری بگیرند و کنار بکشند ... اما...

اینجا یک امای بزرگ وجود دارد .... به نظر شما ما یک کاست اجتماعی متحد و قوی نشده ایم؟

طبقه متوسط شهری ایران، که ماها باشیم، چند نفریم؟ ... بیایید فرض کنیم همان 13 میلیونی که این آقای مهرورزی میگوید باشیم...

اگرچه اندک هم باشیم بسیار قدرتمندیم. تا به حال اتحاد نداشتیم و خودمان را نمیشناختیم. نمیدانستیم چه قدرتی داریم و نمیدانستیم که ممکن است سیستم از ما اندکی، ولو یک ذره، هم بترسد...

ما دانشجوها، تحصیلکرده ها و کلا شهری های باسواد، که غالبا پولدارتر از بخش اعظمی از جمعیت ایران هستیم ما همان مدیران بخش خصوصی و حتی دولتی و صاحبان کسب و کارهای کوچکیم. ماها و خانواده های ما ... خلاصه ما خیلی زیادیم!

ما همانهایی هستیم که گشت ارشاد آزارمان میدهد، همانهایی هستیم که ماهواره نگاه میکنیم و همیشه میترسیم که بیایند توی ساختمان و ماهوارها را جمع کنند، ما همانهایی هستیم که مهمانی های شبانه و قایمکی برپا میکنیم و گه‌گاه دزدکی لبی تر میکنیم. ما همانهایی هستیم که از ما میپرسند " این خانم/آقا با شما چه نسبتی دارد؟ ... ما یک قشر/کاست/طبقه یا هر عنوان دیگری - که من بی سواد نمیدام چی است - هستیم ... و الان از هر زمان پیش از این هم متحدتریم

البته من نمیگویم که همیشه همینجور متحد می‌مانیم... اشتباه نکنید، ما پیروز نیستیم، آنها قویترند اما ما خودمان را شناخته ایم...

باز بایید یک فرض دیگر داشته باشیم : در این جریان شکست میخوریم و احمدی نژاد رسما میشود رئیس جمهور... به هر طریقی، خواه ارعاب و کشت و کشتار، خواه تطمیع مخالفان و یا هر چیز دیگری ...

به نظر شما بعد از این اتفاقات، مردم عصبانی و ناامید، با "ماشین گشت ارشاد" چه خواهند کرد؟؟

من بعید میدانم این گشت ارشاد چی ها حالا حالا ها جرات حضور در خیابانهای ما را به خودشان بدهند ... نظر شما چیست؟ داستانهای کتک خوردن بسیجی ها را این روز ها شما هم لابد شنیده اید... نه؟

این داستان تسری پیدا میکند به بقیه موارد آزادی های اجتماعی که کاست/طبقه/قشر ما میخواهد... ممکن است از نظر سیاسی در هم کوبیده بشویم اما اطمینان دارم امتیازات اجتماعی فراوانی را کسب کرده ایم.

اگر این همه متحد نرفته بودیم پای صندوق، حالا این امتیازها را، هر چند کوچک، نمیگرفتیم... از اینکه یک تحریمی بودید که شناسنامه شما لکه دار شده، ناراحت نباشید، این یک پیروزی برای مردم است، همان طور که پدر دوست من آن شب میگفت!!

نکته دیگر قدرت کاست/طبقه/قشر ما است. حتی اگر ما همان 13 میلیونی باشیم که میگویند، ما خیلی قوی هستیم، تقریبا تمامی تجارت خارجی خصوصی ایران دست ما است، تقریبا تمامی اقتصاد غیر دولتی دست ما است ( ابعاد این دو را میدانم چه قدر کم است برابر دولتی ها، اما بالاخره ... هر چی!) تقریبا تمامی دانشجوها و فارغ التحصیلان و صاحبان شرکتهای کوچک و بزرگ خصوصی با ما هستند ...

این فقط ما هستیم که میتوانیم ظرف یک نصفه روز، با تلفن به دوستانمان از امام حسین تا آزادی را پرکنیم یا قرار جماعتی در میدان ولیعصر را در عرض 1-2 ساعت بندازیم ونک و همه هم بیایند .. جوری که بی بی سی بنویسد تجمع ونک از تجمع آزادی بیشتر بودند! این قدرت ما است....

آنها هم میتوانند، منتها با کلی کار تیمی و ستادی و نهادی و پول خرج کردن  ... معنی "خودجوش" این است که ماییم، نه آن چیزی که آنهایند!!

* * *

حالا بیایید با این پیش فرض برگردیم سر همین وقایع اخیر، فرض کنیم مخاطب ما بسیجی مخلص ولی منطقیی است (توی این جماعت چنین کسانی هستند، من با برخی از آنها دوستم و دوستان گرامی هم هستند، خوب اما حیف خیلی نادرند!)... دوستان ما اطلاعات غلطی دارند و ما را اغتشاش چی میدانند...

آقا ما یک اقلیتی 13 میلیونی هستیم اصلا ... در این که مناقشه نیست؟ هست؟

خوب از توی صندوق کس دیگری آمده بیرون، ما معترضیم، اما اگر چه کم هستیم ببینید چه بلوایی به راه انداخته ایم!! ... ما خیلی قوی هستیم برادر ... نه؟

جانم؟ جماعتی کوچک که اغتشاش میکنند؟ 3000 نفر؟ خس و خاشاک؟ به اندازه رای یک صندوق؟ ... ای بابا، شما چرا؟ اگر این قدر بودند که اس ام اس و موبایل را قطع نمیکردند که برادر من؟ ... قطع موبایل برای آزار و تحت فشار قراردادن "مردم" به معنای وسیع کلمه‌اش است ... من که چیز دیگری از این کار دستگیرم نمیشود!! ما را نمیدانم!

من صحنه‌ای را بار ها توی خیابان دیده ام این چند روز:3-4 نفر آتش به راه انداخته بودند سر یک چهارراهی و داشتند علائم راهنمایی را میکندند و میزدند در و دیوار بانک سر نبش ... اینها اغتشاشچی بودند، اوکی، همه قبول داریم که اغتشاش بد است... اما واقعیتی کنار این هست، من 500 نفر از مردم عادی محل را هم دیدم که سر همان چهارراه شاهد تخریب اموال عمومی خودشان بودند و نه تنها چیزی نمیگفتند بلکه گهگاهی با بوق عکس العمل مثبت هم نشان میدانند! ... بعضی هاشان میگفتند اینها اموال دولتی است، دولت که از ما نیست ....

کاری به صحت ادعاها ندارم، خودم به این طرز تفکر نقد دارم، اما واقعیت این بود و آن 500 نفر این طوری فکر میکردند ... به ازای هر چهار راه در نیمه بالایی شهر 500 نفر اینطور فکر میکنند ... به نظر شما برادر، چرا؟

در حال عادی آنها همگی زنگ میزنند 110 ... من خودم اولی شان هستم ... اما چرا الان زنگ نمیزنند؟

معلوم است، چون آنها از نظر اجتماعی تحت فشارند، تلاششان برای تغییرات اجتماعی و سیاسی با شکست سنگینی مواجه شده است و همه چیز را از دست رفته می‌بینند... خودت را بگذار جای آنها، حال نهی از منکر داری حالا؟ که بروی و جلوی تخریب بیت المال را بگیری؟ ...

این دود ها که توی چشم همه مان میرود، نتیجه تحت فشار بودن کاست/طبقه/قشر متوسط شهری است که قوی بود، حالا با این بساط شما قوی تر و متحد تر هم شده! حالا کمتر میتوانی بهش زور بگویی، حالا بچه محل ها کمین می‌گذارند و بسیجی شکار می‌کنند و کتک مبسوطی می‌زنند ... نظرت چی است برادر؟

به قول معروف، همیشه شعبون، یک دفعه هم رمضون! ... حالا ما یک کم، بگی نگی، زورمان به شما رسیده است ...

* * *

اگر با هم توی انتخابات نیامده بودیم، این آقای مهرورزی بی سر و صدا رای می آورد و پدر بابایمان را هم طی دوران "مهرورزی دو" در می آورد ... اما حالا که شناسنامه های خیلی هایمان لکه دار شده، کارش آسان نیست دیگر ....

اینکه از این به بعد تحریم کنیم یا نه به نتایج این ماجرا ها وابسته است، اما هر کسی که تحریم را شکست و رای داد، من شخصا دستش را میبوسم!

نگویید رایمان حدر رفت ... به نظر میرسد که این تازه اول راه باشد... اول پیروزی مردم!