اومدو بقیه وبلاگ پری رم کپی پیست کنم دیدم چه کاریه به جان خودم اگه همین الان نرین وبلاگشو خط به خط نخونید شیرمو (وبلاگمو) حلالتون نمی کنم . آخه عشقمه 

سرقت ادبی از پری خودمون

این جانب سارق حمایت این مطالبو از پری خودمون سرقتیدم 

سلاااام!

سوژه ی داغ هنوز از تنور در نیومده

همین الان زنگ خورده(منظوز 5 دقیقه پیشه؛ داشتم نهار می خوردم)

سرکلاس ترکیبیات "وودی وود" داشت مسئله می گفت بنویسیم...

_ 6 نفر...

_ آقای ورهرام یه جوری بگین ما بتونیم بنویسیم!

_ 6 نفر...

_ آقای ورهرام یه لحظه صبر کنین

_ 6 نفر...

_ چند نفر؟

_ 6 نفر توی یک صف...

_ زیر یک سقف؟!

سارا: بچه ها دو نفری میرن زیر یک سقف نه 6 نفری!!!

طبق معمول داشتیم قل می خوردیم


پ.ن [1] تا ساعت7 کلاس داریم. به قول یکی از بچه ها شیمی داریم، مکانیک داریم، تاریخ اجتماعی داریم، برسیم خونه هم مرده داریم!!!

پ.ن [2] می خوام برم خونه ی خاله م کنگر بخورم، لنگر بندازم! یه جورایی قراره خانواده(البته بیشتر منظور مامانمه! بنده خدا بابام) رو تحریم کنم

خب دیگه

بی سوژه نمونین

و

بابای

نوشته شده در چهارشنبه 21 بهمن1388ساعت 13:15 توسط من| 5 نفر از خودمونن |

جاتون خالی دیروز به مناسبت تولد مریم رفتیم خونشون : 

-کادوهای منو  بدید 

-(من و پری:) کیک ما رو بده تا کادوتو بدیم 

-کیکی در کار نیس 

-غلط کردی همین الان می ریم لادن می خریم  

سه کله پوک تو بارون و رعد و برق هلک و هلک را افتادیم تو خیابون اون جا که رسیدیم با پری که فکر کردیم کاه دون مال خودمونه کاه که از مریمه گفتیم باید شیرینی هم بخری تو راه برگشت تعارف کنیم به ملت. 

مریم هم که رو حرف ما حرف نمی آره یه جعبه شیرینی خریدیم  

تو خیابون: 

-(من و پری:)خانوم تولدشه بفرمایید. 

-(مریم:)خانوم تولدمه بفرمایید. 

-(خانومه:)نه من رژیم دارم. 

-(ما:)به در*

-(من و پری:)آقا تولدشه بفرمایید. 

-(مریم:)آقا تولدمه بفرمایید.

-مرسی قبول باشه.

-تولدشه چی قبول باشه؟؟!!

-همون تولدش قبول باشه.

-آها !!!!

-(من و پری:)آقا تولدشه بفرمایید. 

-(مریم:)آقا تولدمه بفرمایید.

-... ... ...

-خوب الان باید بگی تولدت مبارک.

-آها خوب تولدت مبارک خانوم.

-

-(من و پری:)آقا تولدشه بفرمایید. 

-(مریم:)آقا تولدمه بفرمایید.

-مرسی ممنون دستون درد نکنه .... برسونمتون خانوما

-اهم نه ممنون شما بفرمایید ما راحتیم.

-(من و پری:)آقا تولدشه بفرمایید. 

-(مریم:)آقا تولدمه بفرمایید.

-مرسی بیا خودت بخور شیرینیو

-می ترسی زهر توش باشه؟

-نه این شیرینیو دوس ندارم.

(آره جون خودت گرخیدی)

-پس بذارید دوستون برداره

طرف کل جعبه شیرینی رو گرفت و پا رو گاز منم بدو دنبال ماشین آخرشم پسش گرفتم

برخوردای جالب دیگه ای هم بود که اونایی که باید بدونن می دونن دیگه لازم نیس شما...

*****************************************************************

دس نوشت: بله خانوم زیبا دالتون نامرد کلی حال کردیم تا دماغت بسوزه تازه از رو نرده هم پریدیم دقیقا از جایی که بغلش باز بود مردم هم کلی فش دادن همون بهتر که نیمدی 3 دالتون بات قهرن

خواهش

پست قبلی نه قبلیش چند تا یه توضیحاتی داره با چند تا پانوشت که حسش نیس بنویسم کی حوصله داره تایپ کنه واسم؟؟!!!

پنج شنبه

پنج شنبه

حقیقتا 5 شنبه طیبه جان قرار بود سر کلاس المپیاد شیمی با آقای جهرمی نالان از بی پولی بنشیند و این جانب سر کلاس المپیاد نجوم.

آمدیم مدرسه دیدیم خالی است . گفتیم کجا برویم کجا نرویم ؟ نهایتا راهی دانشگاه شریف شدیم البته نه بدون صبحانه دوستانی که حلیم فروشی تجریش رو بشناسند می دونند چه حالی کردیم مخصوصا این که حلیم کارگری بود و دو نفری یه کاسه حلیم داشتیم ! راه افتادیم همخراه با 2 عدد کاغذ با این مضمون :

ما بی کاریم از فرط بی کاری به شریف می رویم .

در دست من و

ما از مدرسه فرار کردیم ما را جمع کنید

در دست طیبه .

آقا جان خلاصه سوار مترو شدیم و راه افتادیم البته اشاره نمی کنم به تاسف هایی که در ایست گاه به حالمان خوردند خودتان خودتان را جای مردم فرض کنید ، ما را ببینید و تاسف بخورید .

سوار مترو شدیم :

پیر زن بغل دستی پرسید : روی کاغذ چی نوشتید ؟!

بعد از شنیدن جواب ما چشمتان روز بد نبیند شروع کرد نصیحت کردن که دخترم اگر درس بخوانی و اگر درست درس بخوانی ...(بقیه ی این را هم به خودتان واگذار می کنم .)

ازمان پرسیدند : می تونم ازتون عکس بگیرم ؟

من خیلی خوش حال گفتم : آره خانوم تازه امضا هم می دیم !!! اگر بخواید البته .

ملت داخل مترو دیگر کاملا نا امید شده بودند و حتی دعا نمی کردند برای شفایمان .

بعد از معکوس شدن (* معکوس : مفعول از ریشه ی عکس) به ما اعتراض شد که نوشته ها کم رنگ است و در دیده نمی شود . من و طیبه جان هم که آخر دموکراسی و ... گفتیم خواهران و برادران (!) عزیز انتقادات پیش نهادات پذیرفته می شود . شروع کردیم به تیره کردن نوشته ها که خدایی ناکرده هم شهریان عزیز را دچار مشکل در خواندن نکنیم .

خانوم اون بغلی گفت : شما الان دقیقا چی کار می کنید ؟ گفتم : سلام ما ستاد شاد سازی مردم مترو در اول صبح هستیم .

- آخه من با خوندن اینا بیشتر افسرده شدم تا شاد بنویسید گل ،بلبل، هوای پاک ... طیبه هم کم نذاشت و همان موقع دست به کار شد به هر حال طیبه نمونه ای نادر از یک انسان دموکرات است که نسلش حتی در جنگل های آمازون رو به انقراض است .

خلاصه به نوشته ها سه کلمه ی گل ، بلبل و هوای پاک هم اضافه شد .

یک دفعه صدایی از آن طرف واگن اومد :

لواشک ، لواشک مغز دار جومونگ ، خانوم ها آقایون 10 تا 500 تومان ، لواشک مغز دار جومونگ .

این جانب هم جفتک زنان به سمت خانوم لواشکی (و البته خود لواشک ها ) یورش بردم... و یک سری لواشک مغز دار جومونگ خریدم که متاسفانه طیبه بعد از دیدن ظاهرشان از خوردن منصرف شد می گفت یاد *** می افتم .

التبه فحش های دیگری خوردیم تحقیر های دیگری شنیدیم و تشویق های دیگری شدیم .

بعد از کلی خنداندن مردم رسیدیم سر در اصلی شریف . البته یه قسمتی از راه را پیاده آمدیم. که یکی از افتخارات بزرگ ما در این سفر در این پیاده روی نصیب ما گشت. همین طور که از مدرسه به سمت شریف می رفتیم چشمم به اسم تابلوی کوچه ای خورد :

لورنس

از خوشحالی فریاد زدم : طیبه! لورنس .

تابلو را به او نشان دادم. او هم معطل نشد و به یاد پری عزیز خودمان عکسی از تابلو گرفت که به عنوان ره آرود این سفر برای پری خودمان ببریم. شنیدن قضیه ی لورنس از زبان من معنی و مفهومی ندارد . معنی اش را می توانید در وبلاگ همان پری خودمان پیدا کنید .بعد از تهیه ی سوغاتی دوستان خیلی مصمم به سمت شریف حرکت کردیم . وقتی به سر در اصلی رسیدیم ترس ورمان داشت که :

ای خدا! حالا چه جوری داخل برویم مارا که راه نمی دهند.

طیبه به شدت اصرار داشت ک همان جوری که تا این جا آمدیم از این جا به بعد هم برویم . سرمان را بیاندازیم پایین و مثل گاو (حالتی عادی در جامعه) وارد شویم و البته بگوییم به کسی مربوط نیست که : به کجا چنین شتابان !.

بعد از کلی تو سر و کله ی هم زدن تصمیم گرفتیم به روش غیر معمولی صحبت کردن متمدن وارد شویم البته با تجهیزات کامل *.متاسفانه چهره ی مهربان نگهبان اولی را که دیدیم به قول بچه ها گرخیدیم و حسابی روحیه را باختیم ولی کم نیاوردیم و مثل دو تا دختر ماده شیر گفتیم : می خوایم بریم تو !.

نگهبان عزیز هم مثل یک شیر نر غریدند : نمی شه که برین تو!.

_ ولی ما می خوایم بریم تو

_ امروز پنج شنبه اس

_ فردا هم جمعه اس

_ منظورم اینه که پنج شنبه کسی رو راه نمی دیم کسی تو دانشگاه نیست .

_ ما با کسی چی کار داریم ؟ ما اومدیم این جا با گل و بل بل و هوای پاک صحبت کنیم .اونا که نرفتن احیانا ؟

_ نه خانوم نمی شه

_ چرا ؟
_ آقای فلانی بیا ببین اینا چی می گن ؟

_ اومدم ببینم شما چی می گین

_ ما می خوایم بریم تو دانشگاه

_ اااااااااااااا !

_ آرههههههههههههههه!

_ پنج شنبه نمی شه مهمون راه نمی دیم برین شنبه با معرفی نامه از طرف مدرسه بیاین

بیچاره این را که گفت من وطیبه را می گی کف خیابون بودیم داشتیم قل می خوردیم که : فک کن ملیحه به ما معرفی نامه بده وااااااااااااااااای ! بعد از کلی التماس طرف گفت : خانوم فلانی بیاید ببینین اینا چی می گن

_ اومدم ببینم شما چی می گید!

_ ما هم جفت کاغذا رو بهشون نشون دادیم و قضیه رو گفتیم که متاسفانه ایشون هم به شدت مخالفت کردن پس از آقای دومی پرسیدم :

اگه من الان تا سه بشمارم بگم طیبه د بدوشما چی کار می کنین ؟

_ من یه زمانی قهرمان دو بودم نگاه کن کتونی پوشیدم .

ما هم نا امید از همه ی تجهیزاتمان بیخیال این در شدیم و گفتیم راه نفوذ دیگه ای پیدا می کنیم به در دوم که رسیدیم :

_ سلام آقا شما عصبانی هستید ؟

_ چه طور؟

_ ببینید ما از مدرسه فرار کردیم و اومدیم این جا در اول به ما اجازه ی ورود ندادن و کم کم نزدیکبود به کمر بند متوسل بشوند .

_ متاسفانه من کمر بند ندارم .

_ آخی طیبه راحت باش

_ما بهشون گفتیم پس ما میریم جوون معتاد و سر خورده می شیم و مقصر شمایید گفتند اشکالی نداره حالا من می دونم که شما می خواید مارو راه بدید .

بچه جان برو خونه و بشین زیر کرسی .

من و طیبه همراه با هم با قیا فه ی زجر آوری گفتیم :

کرسی نداریم .

_آقای فلانی اون پیت نفت رو بیار .

_آها این به جای کمر بند نداشته تان هست ؟

_ نه نه می خوام گرمتون کنم .

_ نه می خواید مارو آتیش بزنید ...

_ نه

_خوب من این سوال رو از شما می پرسم : اگه تا سه بشماریم و با طیبه د در رو شما چی کار می کنید ؟

_ منم وایمیسم نگاتون می کنم .

_ ااا چه خوب پس طیبه بشمارم ؟

... خلاصه از این در هم نشد حیف.

رفتیم به سمت در سوم و آخرین در . حین حرکت به طرف در طیبه ماشین استاد جهرمی را دید . البته از اون جایی که کلاس ما کلا به این جور ماشین ها نمی خوره ، این جانب متاسفانه حتی اسم ماشین رو هم نمی دونم ؛ امّا این ماشین یه رنگ زرد فسفری خیلی عجیبی داره که فکر می کنم تو کل تهران تکه. اما خود این آقای جهرمی آن چنان از بی پولی و بی کاری می نالند که حتی دل طیبه هم به درد می آید !!!فکر کن!!!!!!! آدم تاسف می خوره این نوابغ چه جوری دارن زندگی می گذرانند...

رفتیم تا با سومین و آخرین نگهبان هم صحبت کنیم . حین چانه زدن بانوی محترمی با چشمان آبی چادربلندی که من با دیدن آن... یاد دوستان و خواهران عزیز گشت ارشاد خیابان ها افتادم ، خود را وسط انداختند (دقیقا خود را انداختند) که شما چه قدر بی فکر هستید . مارا کنار کشیدند و برای ما صحبت کردند راجع به سوء برداشت عده ای از این جمله ی ما از مدرسه فرار کردیم و کلی ما را نصیحت کردند که شما دختران پاکی هستید و این کار ها بعید است از شما . اول خواستم سیلی ای نصیب صورت زیبایشان بکنم تا دیگر خود را نخود هر آش نکنند و هر چه به ذهنشان رسید به زبانشان هم نیاورند اما بعد فکر کردم حیف دست من که به این آدم های نادان و**** بخورد و حیف این سفر زیبا که با مزخرفات احمقی مثل این خواهر خراب شود . از این جا به بعد به شدت جلوی خنده ام را می گرفتم که منفجر نشوم و خدایی ناکرده کار دست خودم و طیبه ندهم . بعد از تمام شدن صحبت های مفت فاطی کماندوی عزیز ، تصمیم گرفتیم که نامه ای بنویسیم برای آقای جهرمی و بگذاریم در منبع بی پولی شان که حتما ببینند و بخوانند :

سلام آقای جهرمی :

امروز کلاسمان تشکیل نشد و کفتیم به جای این که شما بیایید پیش ما ، ما بیاییم پیش شما .

البته ما را در دانش گاه راه ندادند...(*از نوشتن بقیه ی نامه معذورم اصلا اصرا نکنید.)

                                                                 امضا : جمعی از اراذل شاگردانتان

البته اگر دوباره طرفای در دانش گاه می چرخیدیم تا نامه را روی شیشه ی ماشین بگذاریم کماندوی عزیز...(بووووووووووق) پس قرار شد از کسی کمک بگیریم . نمی دانم چرا مردم بر خورد خوبی نداشتند . هیچ کس مایل نبود این کار را انجام دهد که ناگهان شاه زاده ای صورتی پوش با پژو 405 یشمی ( که اتفاقا آتش هم نگرفته بود) از راه رسید به به که  )بودند مختصری از شرح سفر را برای شان :x:X:X:X:x:xایشان چه قدر جنتل من و...(

 گفتیم :

_شما دانش جوی شریفید ؟

_ بله

_ اوه اوه پس کاری نداریم بفرمایید راحت باشید سارا بریم .

نه طیبه یه لحظه صبر کن . شما آقای جهرمی را می شناسید ؟

_ ام م م م نه !

_ خوب پس طیبه راحت باش خطر رفع شد . ببینید حوصله ندارم براتون چیزی را توضیح بدم . قضیه اینه که ما از مدرسه فرار کردیم ! ماشین استادمان را این جا دیدیم باید این نامه را به دست ایشان برسانیم . اون ماشین زرده را می بینید که خیلی زرده ؟ اون جا پارک کرده همون که خیلی خیلی زرده .

_اوهوم .

_ ماشینشون اونه ما نمی تونیم این کاغذ را اون جا بذاریم چون نگه بان ... شما باید لطف کنید و این کار را انجام دهید . می تونید نامه را بخونید هیچ چیز خاصی نداره ( این روش وقتی نمی خواهید کسی یک کاری را بکند خیلی جواب می دهد حتما امتحانش کنید ) این کار رو می کنید ؟

_ اووووم . آره خوب.

_وای مرسی . واقعا ممنون مرسی .

نمی دانید من و طیبه چه قدر خوش حال شدیم . این شاه زاده ی صورتی پوش با یک تیر قلب ما را شکار کرد که از همین طریق از ایشان صمیمانه تشکر می کنم و امید وارم هر جا که هست خندان و جفتک انداز باشد و دوباره این شاه زاده ام را ببینم .

من و طیبه هم که ماموریت را به انجام رسانده بودیم ، خوش حال ، خندان ، جفتک زنان و لگد پران از دانشگاه دور شدیم .

وااای که چه حرفایی شنیدیم و چه چیز هایی یاد گرفتیم . چه ذرتی خوردیم از نوع مکزیکی بعد از انجام ماموریت در میدان آزادی با پنیر پیتزا و قارچ و چه کافی نتی رفتم در انتهای این سفر . چه قدر لذت بخش بووووود . به شما هم توصیه می کنم هر از چندی از همین طریق روحیه ای تازه کنید و شاه زاده ای پیدا کنید و فحشی بشنوید و نصیحتی و... که نمی دانید چه قدر لذت بخش است . البته همین جا از پری خودمان عذر خواهی می کنم که ایشان را هم به این ضیافت دعوت نکردیم تا سه تایی ( به قول خودمان جمع سه کله پوک ) از این سفر لذت ببریم . اما باز هم حال و هوای خاص خود را داشت امتحان کنید . پروردگارا از تو می خواهم که حد اقل دو هفته یک بار کلاس های سارا را کنسل بگردانی و دل ما را به همچین شادی هایی قرین سازی . الهی آمین.