دروغ گو

4:37:32 29 دی 88 کلاس زبان خانم کاظمی فر


نه نه نه نه

نه دروغ نمی گویم نه نه نه نه نه

نه نه نه نه نه نه نه

نه من دروغ نمی گویم

نه...

چرا گول می زنم ؟ چرا به خودم هم دروغ می گویم ؟ یعنی دیگر عاشق نیستم ؟ یا نمی دانم چه بگویم به این حس لعنتی که  پشت مرگ تولد هر لحظه ام پنهان شده و چه کنم با این حسی که تمام خاطرات شیرینم و تمام خاطرات تلخم را ، بزرگ ترین ها و حتی کوچک ترین ها را هم به سمت خود می کشاند ؟ آیا می توان این را عشق نامید ؟ همانی که زمانی من را از بهترین های زندگی ام می گرفت ؟ آیا هنوز همان است که صورتم را خیس می کرد و همان حالتی که یک سال مرا از دوری دیوانه کرد ؟

من نمی دانم که دروغ می گویم یا نه . نمی دانم از خودم هم گول خوردم یا با خودم صادق بودم که امید وارم نبوده باشم .

صدای مهیبش همه چیز را لرزاند ؛ حتی تصمیمم را و حتی فکرم را که آیا:

تو دیگر عاشق نیستی؟

و دیگر نمی خواهی هیچ وقت با او گم شوی در هزار توی ساده ی ذهنت و خود را بسپاری به هراس لحظه ی انتظار برای شنیدن جوابی که .... آخرین مسیر هزار تو را می سازد ؟ که برایش هنوز مهم هستی یا نه ؟!!

و آیا نمی خواهی دوباره با لج بازی به او ثابت کنی که عوض شده و او ... او با تمام وجود خلاف این را ؟

یعنی تمام شد برای همیشه ؟ دیگر نمی خواهی در آغوشش در آن کوچه ی خلوت طعم داغ لب هایش را بچشی ؟ و عشق را بیرون بکشی از ته چشمان سیاهش ؟ هیچ وقت ؟

دیگر نمی خواهی به هزار خواهش راضی اش کنی صدایش را بشنوی ؟ چرا دروغ می گویی به خودت و شیره می مالی سر پر درد خودت را ؟

صدای وحشی نعره زنان از من می پرسید و به مغزم می کوفت:

این همان حس است ؟

و من گویی با گلویی خفه و فکری به اتمام رسیده مبهوت نگاهش می کردم .

جوابش را خودم هم نمی دانستم که آیا باید این غرور طوفانی را کنار بگذارم  و به سبز شادی هایم باز گردم یا تلافی کنم نا مردی کسی را که مرگ لحظه هایم را متولد کرد و سپس این آفریده ی عزیزش را خود کشت برای همیشه ؟

اما صدا منتظر من نمی ماند ، هم چنان نعره می کشد و بر سر من می کوبد و ...

از بین می برد آرامش دوباره ی مخلوقات چشمانم را :

من منتظرم تو دیگر عاشق نیستی ؟

بگو تو هم دروغ گفته ای و ...


تصحیح

نه نه مثل این که اشتباه شد از پشه هم کم ترم هورااااااااااااا

پشه!

آخ جووووووووووووووووووووووووون من پشه ام

خر شانس

هیچ توضیحی نمی دم فقط این که یه کاغذ چسبوندم رو دیوار اتاقم بغل تخت و بقیه ی ماجرا رو از خود کاغذه می فهمید:

روش نوشتم:

«

تاریخ نصب : جمعه فکر کنم ۲۴ دی ۸۸ ساعت ۱۰:۳۶:۳۵

 (مبارزه با تنبلی شب های یک دیوانه ی وراج) شب نوشته ها:

توضیحات:(برای انسان هایی که به صورت مودبانه کنج کاو خطاب می شوند)گاهی اوقات شب از خواب بیدار شده جملاتی از ذهنم عبور می کند که صبح آن ها را فراموش می کنم از دست دادن غم انگیز چندین باره ی این غنایم مرا بر نصب این کاغذ داشت. لطفا دیگر سوال نکنید حتی شما  دوست عزیز وگر نه با برخورد نا مناسب مواجه می شوید.

»

بعد نوشتم:

«

۱۰:۴۷:۵۰ ۲۷ دی ۱ شنبه:

خر شانس:خر شانس به کسی می گویند که بعد از فراموش شدن چندید باره ی جملات گوهر بارش سعی در حفظ آن ها توسط نصب کاغذ در کنار تختش دارد و دقیقا از همان شب اول نصب کاغذ دیگر هیچ جمله یا موضوع جالبی به ذهنش خطور نمی کند.

»

حالا خداییش شما اگه جای من بودین مطمئن نمی شدید که...؟

اجابت خواهش

هورااااااااااا تموم شد این امتحانای لعنتی تمووم شد خلااااااااااص همه یه دس جیغ فقط بدیش اینه که دیگه بعد از امتحانا دیگه نمی تونیم با رفقا بریم الواتییی حیییییییییف ولی خوب کلاس پیچوندن و مسخره کردن معلم هم حال خودشو داره واااااااااایی خدا زندگی عاللییه ممنون آقا یاسر من ناراحت نیسم دارم به زندگیم می رسم نامردا هم می تونن بی هیچ مشکلی به عشق جدیدشون برسن من لذت می برم که دیگه حتی «دوست معمولی»تو هم نیسم می دونی چی می گم؟دوست معمولی

راسی می خواستی به جای چند نفر تو این وبلاگ از تو هم یاد کنم و اسم تو هم یه جا باشه نه؟ با این که همه ی وبلاگ مال تو بود بازم حسودی می کردی

بیا این پست جدید را با اسم تو تقدیم می کنم بهت.

خدایا ممنون