بلند کوتاه

                                                    24 دی 88 2:52:37 ظهر تا 3:19:40  5 شنبه

بلندِ کوتاه

-" من می خواهم دوست معمو لی ام باشد.

  قسم می خورم نگران نباش من همیشه با تو هستم.

  گریه نکن.

  کاری از دستم بر نمی آید.

  دوستَت دارم...

  اخم نکن !

  فقط به فکر تلافی کردن هستی.

  دست هایت...

  لب هایت..."

یاس من گفت و،

شکست مرا و،

رفت...

برای همیشه.

نا مردی است واین وفا نیست که تو بعد از سه سال خُرد کردن باز هم خُرد کنی.

عدل نیست و این جفاست که من بعد از سه سال گریه باز هم اشک بریزم.

باور نمی کنم وقتی می گفتم دوستم نداری نقض می کردی و حالا هم که می گویم :"می دانم دوستم داری." نقض می کنی. انگار که زنده بودن من را و انگار که نفس کشیدنم را نقض می کنی.

این بار نمی بخشم. این بار از سگ پست ترم اگر بگویم :"فراموش کردم."مثل همیشه.

و تنها از تو می خواهم با یار تازه از راه رسیده ات مثل من نکنی: اشک ریختن برای عشق خیلی سخت است. خیلی خیلی. تو نمی دانی من سه سال است که می دانم...3 سال.

و هر وقت که وارد محیط جدیدی می شوی با آدم های نویی آشنا می شوی شاید بهتر از قبلی که شاید برای کسی کهنه باشند. حداقل این یکی بهتر از من است.

وبرای شما دو نفر دعا می کنم: ای کاش هر چه با من کردی بر سرت آورد... . آن وقت تو باشی و،

خواهش از من کردن و،

خُرد کردن تو کار من.

یادت باشد روزی هم می رسد که نیاز به بخشیدن از طرف من داری، که التماس خواهی کرد و من... نه دیگر نه مثل همیشه:

                                        نمی بخشم!

و دعا می کنم آن روز هر چه سریع تر برسد که جبران درد و اشک من را بکنی و من باز هم بگویم:" هنوز بکش کم است.

شرط هایم را باخته ام. فدای سرم.

-"دوست معمولی؟ ان قدر پست شده ای؟

همیشه قول دادن هایت یادم هست. قسمت هم لابد مثل آن.

به تو چه مربوط؟ مگر مهم است؟ دروغ نگو مثل همیشه.

خوش حالم دیگر نمی توانی با کارهایت شکنجه ام کنی.

ثابت کردی.

اگر من اخم نکنم پس نوبت توست.

و تو هیچ وقت به این فکر نیستی که چند بار بخشیدم و چند بار حلال کردم اشک هایم را... یک بار هم تلافی لذّت دارد. از من توقع زیادی داری.

می گفتی برای تو همه ی دنیاست نه؟ دنیایت رفت. چشم های تو هم برای من همه ی دنیا بود که سخت بود نگاه کردن،

در این چاه هایِ،

سیاهِ،

عمیق،

تا انتها... .

و امّا نه شیرین تر از لب های تو."

یاس من! می گویم و،

می شکنم تو را و،

می روم ...

برای همیشه.

و آخرین چیزی که می خواهم بدانی این که قسم می خورم دیگر هیچ وقت عاشق نشوم. هیچ وقت شاید، مثل قول و قسم خوردن های تو. شاید البته... .

و این که خیلی خیلی خیلی

                                       بی معرفتی

دوستیِ مان بلند بود...سه سال بلند است...امّا دوستی مان کوتاه بود.

دیگر دوستَت ندارم.

 

 

 

 

فکر کنم یه کلمه اس که خودش الان کاملا بدون حرف اضافه ای حس منو می رسونه پس زیادی حرف نمی زنم:

گریه

هنوز هم

من هنوز هم گاهی هوس می کنم بنویسم.اما دیگر نه این خودکار هوس خط خطی کردن دارد نه این کاغذ هوس خط خطی شدن.

اسطوره

جمعه 11 دی 11 شب

اسطوره

وایساد جلوی من و همه چیز رو شکست. تو چشمای  من صاف نگاه کرد و همه چیز زندگی من رو خورد کرد. با این که تو زندگی من آدم بزرگی هست ولی حق نداشت. حق نداشت همه چیز رو زیر سؤال ببره. حق نداشت با بی رحمی همه چیز رو به چالش بکشه.

همه چیز رو خورد کنه. همه رو...حتی اگه مهم ترین آدم زندگی من آن قدر هم آدم شکستنی ای بود اون حق نداشت. نباید این جوری می کوبوندش زمین که هزار تکّه بشه، نه ده هزار تکّه. چه جوری به خودش اجازه داد بزرگ ترین و مهم ترین آدم زندگی منو اون جوری نقد کنه؟ اون جوری ضعیف نشونش بده و اون جوری اونو بکشه پایین؟ چه جوری بقیه را نسبت به اون آن قدر قوی تر نشان بده و الگوی همهی زندگی منو اون قدر ضعیف؟ واقعاٌ حق داشت؟

وایساد رو به روی من و بهم گفت:"باید الگوتو عوض کنی." وایساد رو به روی من و بهم گفت:"باید یه بزرگ ترشو انتخاب کنی." "این کوچیکه" "این ضعیفه" "این می شکنه" "این..." "اید بد ترین الگویی بود که می تونستی انتخاب کنی."

نشست کنار من و برای من دنبال الگو گشت؛ دنبال یه نفر که بتونه اسطوره ی بزرگی برای من باشه. فکر کرد و فکر کرد...پیشنهاد هاش به دلم نمی نشست. وایساد جلوی من و خوردش کرد. همه چیز من رو له کرد.

این مهم ترین آدم زندگی ام نفهمید که خودشو می خوام. وایساد جلوی من و خودشو خورد کرد. هزارتکّه، نه ده هزار تکّه. نفهمید که اسطوره امو اون انتخاب کردم نه...این بزرگ ترین آدم زندگی ام حق نداشت که این جوری خودشو...له کنه...حق نداشت.

اینارو بخون حال کن


جمعه 13 مرداد ماه سال 1385 مگر مریضی؟!

 

به خدا اگر بخواهم ز خدا به جز تو چیزی

همه هستی ام به پایت که برای من عزیزی

قسم خدای خوردن نه چنان گناه دارد

که ز دوستی ببری، که ز عاشقی گریزی

همه ثروتم نگاهت، سخنان گاه‌گاهت

به جهان چگونه سازم چو نیرزدم پشیزی

...

نشنیده ای که لیلی سر عاشقش چه ها کرد؟

ز جنون چنان نموده، تو نکن! مگر مریضی؟!


اینو از وبلاگ آقای آرمین سنقری گذاشتم این جا گنده ترین آدم زندگی من که البته بعد از یه دوره صحبت با ایشون متوجه شدم متاسفانه فعلا خودشون با خودشون قهرن.خیلیییییییییییییی ناراحت شدم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی حرفایی که این جا باید یزنم راجع به هم چین آدمای گنده ای تو این جامعه ی ***** گفتن نداره هم من شنیدمشون و هم شما.... به هر حال من از طرف این گنده ترین آدم زندگی ام شکستم چون گنده ترین آدم زندگی ام از طریق یه مشت آدم بی سواد و بی فرهنگ شکسه همین الان که این مطب رو تایپ می کنم به ذهنم رسید از خود ایشون اجازه بگیرم و یه قسمت گنده ای از این وبلاگو به آثار ایشون تعلق بدیم آثار کسی که... من واقعا....

بازم راجع به ایشون صحبت می کنیم و باز هم مطلباشونو این جا میذاریم...