مزرعه

1 بهمن 87

زندگی هم چنان بی حاصل. مگر نمی گویند هر چه بکاری بر می داری؟ من که بذر آفت نمی پاشم. من چیزی نمی کارم. حتی بعضی وقت ها دانه های محبت را بین دیگران تقسیم می کنم تا بکارند امّا... امّا آخر من همیشه مورد هجوم ملخ های زشت قرار می گیرم، مزرعه ی من خاک است و خاک. نه میوه دارد و نه خار...

ملخ ها چه می خواهند؟

زندگی

این مال 30 دی 87

امروز باز هم امشب شد و امشب دوباره باز هم لیست سیاه بلند تر می شود.

امروز باز هم...

باز هم نمی دانم چه بگویم.

نه مثل م. تیغ و خون نمی خواهم.

من امروز از خدا می خواهم

مرا

بدون

تیغ

مرا بدون

خون،

دست عزرائیل بسپارد.

امروز از خدا می خواهم صفحه های سفیدی که با خودکارم آبی می شوند،

دیگر آبی نشوند؛

قرمز هم نباید بشوند.

سفید بمانند و همیشه سفید.

آخر...

نمی دانم این توفیق اجباری کی صلب می شود.

کی محور های عمودی مختصات برای همیشه افقی می شوند؟

زندگی نه هدیه است و نه تنبیه.

من قبل از زندگی کاری نکردم.

نباید تشویق و تنبیه شوم.

پس این توفیق اجباری چیست؟

چه سرد وبی روح است.

امروز شاید آخرین امید من هم از خدا خواسته ی مرا بخواهد.

او آخرین امید من است.

اوی من...!

آخر چه کسی؟ تا کی هر شب بخوابم و بیدار شوم؟

این توفیق اجباری کی صلب می شود؟

من که شب و تخت را دوست ندارم.

من که دوست ندارم کس دیگر را بدبخت کنم.

بگذار او راحت باشد.

کسی از او نمی پرسد :"هستی می خواهی؟"

حالا من به او لطف می کنم،

اگر نیاید بهتر است.

اگر نیاید پدر راحت تر است.

اگر نیاید خانه سکوت ممتد خواهد داشت؛

نه صدای جیغ،

نه صدای فریاد پدر...

نه شب،سکوت گریه ی مادر.

صدای ساکت گریه اعصابم را را بیشتر از فریادهای او خورد می کند.

من نه فریاد می خواهم نه گریه.

من میخواهم زندگی نکنم.

شاید تن پست ما لایق این توفیق اجباری نیست.

حتی آن قدر ترسو هستم که جرأت تمام کردنش را ندارم.

هر بار تصمیم می گیرم:

می سوزد،همه جا را قرمز می کند،باز هم می سوزد.

امّا باز هم

داغ ِ داغ

است!

خدایا پس کی این توفیق اجباری را از تن بی لیاقت من می گیری؟

خدایا حداقل بگذار من نباشم و چند نفر دیگر باشند.

مرا ببین آن قدر نا امید که چشمانم را برای ندیدن هم باز نمی کنم.

من پشیمانم.

من نخواسته بودم زندگی کنم.

تلخ است:

می سوزد،قرمز می کند،امّا داغ می ماند.

پس کی؟

کی؟ کی؟

کی می سوزد و قرمز می کند،نمی سوزد و قرمز می کند سرد می ماند...؟

پس کی...؟

رفت

این یکی هم 13 دی 87!!!!

تقدیم به علی رضای عزیزم...فراموشت نمی کنم.

می گویند:"رفت."!!

آخر مگر می شود؟

او که تا دیروز بود، او که حرف می زد و...

می گویند:"رفت."

من که دروغشان را باور نمی کنم.

آن همه گودال مستطیلی کنده اند؛

تا دروغشان را ثابت کنند.

تا من باور کنم که رفت.

می گویند:"قلبش دیگر نمی زند."...

خنده دار است.

قلب او تا دیروز می زد.

مگر نه این که دروغ بد است؟

پس آن همه زمین بهشت زهرا برای چیست؟

می گویند دیگر نیست.

مگر هستی هم هست که نیست شود؟

می گویند ناراحت نباش، خدا خواسته.

من می پرسم:" مگر خدای شما می خواهد که دروغ بگویید؟"

می گویند هر پنج شنبه می توانی خرما نذر کنی، ثوابی دارد.

امّا او هنوز خود می تواند کار خوب انجام دهد.

می گویند از این پس خانه اش خاک است و آسمان.

از خنده ریسه می روم.

خاک کجا و آسمان کجا؟!!

من که می دانم:

او هست.

او بوده

هست

و خواهد بود.

فقط نمی دانم چرا همه دروغ گو شده اند!!!

دروغ مشترکشان:

"او رفت."!!

آش نخورده

این هم 13 دی 87

اول کار و کم کاری.

هنوز استخدام نشده ای و ساعت کار اجباری.

هنوز فکرت را برایت پست نکرده اند که دیگر هیچ ایده ای نداری.

هنوز حرف زدن بلد نیستی که ناگهان دیگر حرفی برای گفتن نداری.

هنوز حتی نمی توانی روی دو پا با ایستی که زمین میخوری.

این آش نخورده و دهان سوخته هم عجب حکایتی دارد!

می خندند

این یکی 13 دی 87

 

به من می خندند وقتی می گویم:

"نه گل یاس بنفش،

نه آسمان صاف بی نقش،

نه باران ریز پاییز

و نه لبخند نازک کسی

مرا یاد عشق نمی اندازد."

جالب است که می گویند:"بهار فصل دوستی است."

مگر تابستان و پاییز و زمستان فصل نیست؟

به من می خندند وقتی می گویم:"چشمان درشت سیاه و نه موی افشان بلند،

نه حتی قدم زدن در کوچه ی تاریک،

مرا یاد عشق نمی اندازد."

و من می گویم:

"عشق را، بدن تکه تکه ی کودک غزه،

عشق را، خاک سرخ و معطر عراق،

عشق را، صف طولانی معترضان مصر،

عشق را، مادر نیمه جان و گریان لبنان،

عشق را...

عشق را، خمپاره ای که از آسمان می آید،

به یاد من می آورد."

و باز هم به من می خندند!