می خندند

این یکی 13 دی 87

 

به من می خندند وقتی می گویم:

"نه گل یاس بنفش،

نه آسمان صاف بی نقش،

نه باران ریز پاییز

و نه لبخند نازک کسی

مرا یاد عشق نمی اندازد."

جالب است که می گویند:"بهار فصل دوستی است."

مگر تابستان و پاییز و زمستان فصل نیست؟

به من می خندند وقتی می گویم:"چشمان درشت سیاه و نه موی افشان بلند،

نه حتی قدم زدن در کوچه ی تاریک،

مرا یاد عشق نمی اندازد."

و من می گویم:

"عشق را، بدن تکه تکه ی کودک غزه،

عشق را، خاک سرخ و معطر عراق،

عشق را، صف طولانی معترضان مصر،

عشق را، مادر نیمه جان و گریان لبنان،

عشق را...

عشق را، خمپاره ای که از آسمان می آید،

به یاد من می آورد."

و باز هم به من می خندند!

من که بودم

اینم مال همون 2 دی هست. تقدیم به همون کسی که...

من که بودم روز اول؟

تو کی آمدی و من که شدم؟

تو که بودی روز اول؟

که آمدی و من که شدم؟

تو که آمدی من که دیوانه شدم.

تو که با من ماندی من...

من که بی تاب نفسی گرم نبودم،

من که منتظر سواری با اسب سفید نبودم،

من که هر لحظه شعر باران نمی گفتم،

من که هر روز گل باغچه نمی چیدم.

تو که هر روز دنبال موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ نمی گشتی،

تو که هر شب ستاره نمی یافتی،

تو که هر روز بودی،

من که هیچ وقت ندیدم تو را؛

آیینه هم هر روز بود،

من که هیچ وقت ندیدم خود را .

تو که آمدی شاید با نفس هایت گرم شدم.

شاید سوار اسب سفید بودی

و شاید زیر باران آمدی،

یا گلی از من گرفتی؛

امّا نه، تو که آمدی انتظار تمام شد .

تو نه گرمی نفس بودی و نه سوار اسب سفید و نه زیر باران آمدی و نه گل به دست.

شاید آیینه بودی که انتظار تمام شد.

نه،نبودی هنوز هم خودم را ندیده بودم.

پس تو چه بودی؟ چرا آمدی؟ چرا ماندی؟ چرا رفتی؟

تو که هر لحظه می روی، پس کی نوبت آمدن است؟

کی نوبت با هم رفتن است؟

هر لحظه که زمان از جداییمان دور می شود... دوریت به من نزدیک تر می شود.

زمان می گذرد...سایه ی سرد تنها یی ام گرمی نفست را سرد می کند.؟

دور برگردان جادهی زندگی را بسته اند؛

ولی تو با شتاب بی نهایت مرا پشت سر می گذاری...

انتهای جاده:

تابلو:

دور زدن ممنوع.

همه مثل تو قانون فیزیک را نمی شکنند.

زمان بر نمی گردد؛حتی نمی ایستد تا من به تو برسم!!

تو که می روی شاید ابرها هم محو تماشایت شوند،

شاید ابرها همدیگر را صدا بزنند و از تو بپرسند.

شاید ابرها هم نبارند.

من مگر ابرم؟

هر جا باشی با آیینه ی آسمان می یابمت.

منطق می گوید:

همه چیز درباره ی چیز بی وجود درست است.

آسمان آیینه ندارد و تو هیچ جا نیستی.

 هر جا باشی با آیینه ی آسمان می یابمت.

شاید موی سیاه و قد رعنا نداشتم؛

شاید حافظ بد قولی کرد.

امّا نه، تو که دنبال موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ نبودی.

شاید ستاره ی شبت نبودم،

امّا نه، تو که در شب ستاره نمی خواستی.

پس تو چه از من می خواستی؟

حالا که می روی آیینه ای بیش نیستی؛

آیینه ای امّا واقعی.

حالا که می روی آیینه ای بیش نیستی.

حالا که می روی خودم را می بینم.

نه، من موی سیاه و قد رعنا ندارم.

هیچ چیز ارزش جدایی نداشت.

پس چرا جداییم؟

شاید معنی ارزش را نمی دانم.

امّا می دانم اشک چشمانم برایت هم ارزش با خنده ی تلخ جداییت نبود.

هنوز هم شاید معنی ارزش را نمی دانم.

هنوز هم برای من همه ی دنیایی...

منطق

نه من وجود دارم نه دنیا.

هنوز هم سؤال های بی پاسخ دارم.

هنوز وقت رفتن نیست.

شاید معنی وقت را نمی دانی.

هر گل یاسی که باز می شود باید آن را چید.

امّا نه، من که گل ازباغچه نمی چیدم.

حالا که رفتی من چه شدم روز آخر؟

تو کی رفتی و من که شدم؟

تو که بودی روز آخر؟

که رفتی و من که شدم؟

تو رفتی من که دیوانه شدم.

تو که با من نماندی...

من هنوز هم دنبال آیینه هستم و نه سواری می خواهم،نه باران و نه گل یاس.

تو شاید موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ بخواهی،یا شاید همه ی ستاره ها را پیدا کردی.

امّا تنها چیزی که می دانم و مطمئنم

و مطمئنم که می دانم

می دانم و می دانم که مطمئنم:

تو دیگر

مرا

نمی خواهی!

دیوانه

اینو 2 دی 87 نوشتم

اگر دیوانگی نفهمیدن زندگی زندگی است ،

اگر دیوانگی ندیدن لباس پاره اش است،

اگر دیوانگی امید به سیاهی و نا امیدی از گل یاس است،

اگر دیوانگی فراموش کردن و دوری لحظه های سختم است و

اگر دیوانگی ترحم آن هاست؛

بگذار دیوانه باشم.

اگر دیوانگی آرزوی دیر مردن است و

اگر دیوانگی مجوز بازی کودکانه ی من است

بگذار دیوانه باشم.

اگر دیوانگی حتی لحظه ای آرامم می کند،

بگذار دیوانه باشم.

بال؟...

یه روزی روزگاری  خانم بی بال نشسته بود و فکر می کرد  که چرا نباید بتواند احساساتشو تو گوش مردم فریاد بزند و افکارش را بچسباند رو دیوار اتاقش!!!تصمیم گرفت همه چیز را از اول بررسی کند .

همین طور که در حال فکر کردن بود یک دفعه برادرش آقای بال دار آمد و نشست کنارش و تلوزیون را روشن کرد و بالبال زنان مشغول شد به تماشای تلوزیون.از این کانال به آن کانال.خانم بی بال از فرصت استفاده کرد و پرسید:"تو تا حالا سعی کردی با بال هات بری همه جا و نظر بقیه رو راجع به همه چی بپرسی؟"  بال دار چشم غره ای رفت و به تماشا کردن دنیایش ادامه داد . بی بال هم از جایش بلند شد و رفت توی اتاقش و جلوی آیینه ایستاد.آیینه همیشه جای بال های خالی اش را بهش نشان می داد و ناراحتش می کرد اما بی بال این ناراحتی رو به خوش حالی های دیگر ترجیح می داد نشست جلوی آیینه و به فکر کردن ادامه داد خانم آیینه راحت تر می توانست کمکش کند . به این نتیجه رسید که ممکن است فکرش هم موقع کنده شدن بال هایش کنده شدند و فریاد هایش هم به دنبال آن دو تا .ولی آیینه نمی توانست در این باره چیزی به او بگوید .خود آیینه هم نه فریاد می زند و نه فکر می کند.خلاصه بعد از کلی فکر کردن  بی بال  تصمیم گرفت یک بار دیگر سعی کند.شاید نتواند بال بزند و فریاد بزند و فکر هایش را به دیوار اتاقش بچسباند.اما... فایده ای نداشت هر چه فکر سعی کرد نتوانست دوباره بال بزند و...اگر بال هایش بودند حتما کمکش می کردند. حداقل اگر می دانست چرا موق نمی شود ... یک لحظه به یاد بال هایش افتاد جای بال ها برای یک لحظه سوزش عمیقی داشت بی بال یک دفعه متوجه شد؛اشکال از بی بال بودن او نیست:

"نه گوشی وجود دارد که بی بال در آن فریاد بزند و نه اتاقی که...نه آیینه ای..."

به گمانم این ها فراموش کرده اند که ما اگر مسلمان نباشیم و تابع جمهوری اسلامی این ها نباشیم حداقل ایرانی هستیم و به گمانم این ها فراموش کرده اند که ما اگر از نظر این ها انسانیت نداشته باشیم لا اقل وحدت داریم.... به گمانم این ها فراموش کرده اند که  ما اگر ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی نباشیم حداقل می توانیم اعتراض کننده ای باشیم به نا حق هایشان به گمانم این ها فراموش کرده اند که قشر ضعیف جامعه شان که به راحتی با سهمی حدود ماهی سی هزار تومان فریب می خورند خیلی کمتر از مایی هستیم که نتوانسته اند فریب دهند.

گمان می کنم این ها نمی دانند همه ی ایران هر شب برای شام سیب زمینی کیلویی چهارصد تومان نخورده اند .... گمان می کنم این ها نمی دانند  که ما اگر به اندازهی دکتر تحصیل کرده ی دانش گاه آکسفوردشان سواد نداریم و اگر یک شبه آقا و خانوم دکتر نشده ایم ولی حداقل آن قدر سواد داریم که ...بشماریم کسانی را که هر روز در خیابان بودند و رای خود را فریاد می زدند.

فکر می کنم این ها نمی دانند که می فهمیم برای دادن امنیت به شهرمان هر شب نیازی به شلیک گلوله نداریم و هر روز نیاز نداریم دانش جو نابود کنیم. فکر می کنم این ها فراموش کرده اند که اگر حرفی بود و نظری , ما قبل از نوشته شدن آن ها ره می دیدیم و به گمانم این ها از یاد برده اند که کشتن نباید تفریح بسیجشان باشد .

 به گمانم این ها فراموش کرده اند که ما می توانیم ببینیم اگر بیست میلیون نیستیم لا اقل بیش از سیزده میلیونیم و به گمانم این ها فراموش کرده اند چیزی را که از همه چیز مهم تر است:"

این ها فراموش کرده اند که می خواستند سر ما را کلاه بگذارند نه سر خودشان را و فراموش کرده اند که دهان این همه مخالف را

نمی توان با باتوم بسیجی  ابلاغ نام آشوب گر بست.